گفت وگو آدم باخدایش
به نام خدا و با یاد ولی او در این زمان
الا بذکرالله تطمئن القلوب
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او :
نازنینم آدم ....
با تو رازی دارم ... اندکی پیشتر آی .
آدم آرام و نجیب،آمد پیش ..
زیر چشمی به خدا مینگریست .. محو لبخند غم آلود خدا ...
دلش انگار گریست
نازنینم آدم ... یاد من باش ... که بس تنهایم ... بغض آدم ترکید ...
گونه هایش لرزید ... به خدا گفت : من به اندازه ی ...
من به اندازه ی گلهای بهشت ...
نه ... به اندازه عرش ... نه ... نه من به اندازه ی تنهاییت ،
ای هستی من ...
دوستدارت هستم ...آدم کوله بارش برداشت ..
خسته و سخت قدم بر میداشت ...
راهی ظلمت پر شور زمین ... زیر لبهای خدا باز شنید ...
نازنینم آدم ... نه به اندازه تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش ..
نه به اندازه ی گلهای بهشت ...
که به اندازه ی یک دانه گندم تو فقط یادم باش ...
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 96/4/22 ] [ 1:2 عصر ] [ سجادطیبی خرمی ]